معمای یک دیدار
شمس یک مربی بود، خودش میگوید مردم خیال میکنند که مولانا مرید شمس بود، اما اینگونه نبود. خود شمس میگوید که من برای جستوجوی مرید نیامدهام، به جستوجوی شیخ آمدهام. او میگوید من بهدنبال کسانی از علما میگردم که آمادگی این را داشته باشند که از خودی خودشان بیرون بیایند، خلاصی بیابند و انگشت بر رگ چنین آدمهایی میگذارم.
البته داستان برخورد شمس و مولانا را حتما شنیدهاید و خواندهاید. چنان عجیب است که شکل افسانه گرفته است چون نرم کردن و له کردن و خمیر کردن فقیهی که خودش خطیب است، پدرش خطیب و واعظ است، جدش خطیب و واعظ است، باز هم بالاتر تا هرچه یادش بیاید، خانواده محترم و معروف در ماوراء النهر این آدم را چنان بکند که در مجلس او مردم عادی آمد و رفت کنند و او با آنها صحبت بکند و درخور فهم آنها حرف بزند.
خودش نقل میکند که اگر من در شهر خودم بودم، هرگز به شعر و شاعری و این دسته امور اشتغال حاصل نمیکردم، اگر در شهر خودم بودم کارم علم و فقه و دین و این چیزها بود. حالا من برای خاطر عشق شما دوستان و عزیزان است که به شعر و شاعری میپردازم. مثل اینکه کسی دوستانش را به سیرابی یا شکمبه دعوت کند، غذایی که از شکمبه درست شده است. کسی که برای مهمانش شکمبه درست میکند دستش را به روده و احشاء حیوان و خونابه و... میآلاید و کثیف میشود.
مولانا میگوید وقتی من شعر میگویم و به این قبیل امور میپردازم و قصه و حکایت میسرایم حال آن کسی را دارم که شکمبه برای مهمانانش درست میکند. به خاطر شما عزیزان که شعر و قصه را دوست دارید، خودم را تا اینجا پایین میآورم اما اگر در شهر خودم بودم اینگونه نمیشد. درست میگوید. اگر به شمس نمیرسید، چیزی مثل سلطان ولد، پدرش بود، یا مثل حسین خطیبی پدربزرگش. چیزی مثل رضیالدین نیشابوری که هم شاعر و هم فقیه بزرگی بود. از اینها تجاوز نمیکرد. ولی این یک چیز تازه و یک گونه جدید در جهان بهوجود آمد که در همان یک مصداق منحصر مانده است. دیگر نه کسی توانست از او تقلید کند و نه کسی توانست خودش چنان چیزی بسازد. پسرش سلطان ولد هم سعی کرد کار پدرش را تقلید کند ولی خیلی تفاوت است.
متن کامل این سخنرانی را در شمارۀ سوم مجلۀ نگاه آفتاب، بخش کارنامه بخوانید.