مولانا و تنهایی انسان
برای بسیاری از ما، تنهایی معنایی فرهنگی و اجتماعی دارد و ما تنهایی را با مفاهیمی چون گُسست و بریدگی از جامعه و قطع روابط میانفردی و در یک کلام تنها شدن معنا میکنیم؛ همان چیزی که نوربرت الیاس در کتاب تنهایی دم مرگ آن را دنبال میکند. او تنهایی را نتیجه ناتوانی آدمی در ورود به زندگی اجتماعی و جبر عزلتنشینی و کممعاشرتی میداند و سرد شدن روابط آدمی با دیگران، رنج و مرگ را در پی میآورد (الیاس، 1384، 48).
یا چیزی که یالوم از آن با مفهوم «تنهایی بین فردی» و جدا افتادگی و بیکسی و دور افتادن از دیگران یاد میکند.(یالوم، 1390، 493) اما، در ادبیات عرفانی و تا اندازهای فیلسوفانِ وجودی، تنهایی معنای دیگری دارد. یالوم فرق این دو را با دو مفهوم «تنهایی» و «تنها بودن» روشن میکند. از نگاه او تنها بودن محصول از بین رفتن پیوندهای اجتماعی، فرهنگی و جغرافیایی است. پیوندهایی که به کششهای میان فردی و صمیمیت میانجامند؛ ولی تنهایی اگزیستانسیالیستی موضوعی بسیار ژرفتر است. در ادبیات فیلسوفان وجودی و نیز عارفان، تنهایی مسئلهای است که بر هستی انسان متمرکز است و «به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد»(یالوم، 1390، 496). این تنهایی با هیچ پیوند اجتماعیای پر نمیشود و بسیار بنیادیتر و ریشهایتر از جدایی از دیگران است. در این معنای از تنهایی، غم انسان این است که احساس میکند با جهان هیچ سنخیتی ندارد. او یک تنها در میان جمع است و دیگران تنهایی او را تماشا میکنند و او تنهایی دیگران را؛ و کسی نمیتواند این رنج را درمان کند (یالوم، 1390، 497).
مولوی از هر دو معنای تنهایی سخن گفته است. در حالی که تنهایی وجودی را رنجی گران میداند که شایسته است بر آن مویه کرد و نالید، تنهایی نخست را تا اندازهای ستایش کرده و مطلوب میداند:
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق / در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی / که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش / صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
جوهر آن باشد که قائم با خود است / آن عرض باشد که فرع او شده است (مثنوی، دفتر چهارم، ابیات 805-808)
این معنای از تنهایی به اختیار انسان سالک رخ میدهد و جزو مقامات سیر و سلوک است.
ادامه این مطلب را در شماره سوم مجلۀ نگاه آفتاب، بخش حکمت بخوانید.