نگاهِ آفتاب

در بحث شکاف پرناشدنی میان عرفان و جهان مدرن، این پرسش مطرح است که چگونه می‌توان به رویکردی جایگزین دست یافت تا مبتنی بر آن، از شکافت سنت و مدرنیته در کلیّت آن عبور و یا اگر بتوان ادعا نمود، آن را به نوعی بلاموضوع کرد.

مدرنیته صورتی است از صُوَر سنت و لباسی است بر تن اندیشه و ایده که در تاریخ در جریان است و این سیالیت در هر عرصه‌ای همراه با روندهای پیشین رو به جلو در حرکت است. اگر شکافی در کار باشد، تنها در مصادیق و اَشکال و پویایی درونی همین روند است و نه چیزی بیرون و مخل آن.

در ادبیات ناظر به این موضوع، دو گفتمان کلی وجود دارد: یکی تحلیلی مبتنی بر شکاف و دیگری بر اساس تداوم نظام تحلیلی.

روشنفکران دینی و عرفی دو سدۀ اخیر در یک روند کلی، دو نگاه هم‌زمان به عرفان و میراث آن داشته‌اند. از آنجایی‌که روشنفکری دینی در بُعد معرفتی چند منبعی است، انسان را با دو بال عقل و عرفان می‌خواهد و جهان‌بینی او شمولیت دارد و تنها بر پایۀ عقلانی و مادی محض یا همه‌پنداری متون دینی و راه‌های مذهبی یا روحانیت و معنویت محض نیست. اما در سطح جزئی‌تر، ترجمه فرهنگی بعضی از آموزه‌های عرفان کلاسیک می‌تواند به توان‌بخشی و نشاط انسان مدرن کمک کند.

اگر حدی و مرزی برای عشق و عاشقی نداشته باشیم، تصوری از آن چیستی و مصداق‌های آن هم نخواهیم داشت و تنها از طریق نشان‌هایش ممکن است از آن بویی ببریم. اینکه بگوییم عشق سرکش و خونی است و در تعریف نمی‌گنجد، از یک سو ابهام‌آفرین است و نشان از ناتوانی ما در شناخت عشق دارد و از سوی دیگر در عمل عشق را به خدایی می‌رساند.

مولوی هم مانند بسیاری از فلاسفه و حکمای ادیان ابراهیمیِ پیشادکارتی، بهرۀ انسان‌ها را از عقل یکسان نمی‌داند. این ماجرا پس از او هم تا زمان رنه دکارت که بهرۀ آدمیان از عقل را یکسان می‌داند و تنها تفاوت را در به کار بستن عقل می‌داند، ادامه پیدا می‌کند و این سخن دکارت نقطۀ عطفی در این خصوص است که دیگر کسی را نمی‌توان تنها به گونه‌ای ذات‌انگارانه نمودی از عقلِ کُل یا کم‌عقل دانست، بلکه هر انسانی که عقل را به شیوه‌ای نادرست به کار بندد در معرض خطا قرار دارد.

مولوی عقل و عشق را به جزئی و کلی یا مجازی و حقیقی تقسیم کرده و عقل جزئی و عشق مجازی را دارای کاستی‌ها و ناشایستگی‌هایی می‌بیند.

No Internet Connection