نگاهِ آفتاب

من هرگز شیفتۀ مولانا نبودم. حتی آن‌گونه که حافظ را دوست دارم او را دوست نداشته‌ام؛ اما خیلی زود، از نخستین سال دانشجویی‌ام، متوجه عظمت اندیشۀ او شدم و هر وقت یکی از آثار او را در دست می‌گرفتم، غرق آن می‌شدم.

وقتی بر آن شدم که با رویکرد اگزیستانسیال به مشاوره و روان‌درمان بپردازم و مطالعاتم را بر این هدف متمرکز کردم، آموخته‌هایم از مولانا بسیار کارگشا شد. حالا از منظری دیگر آثارش را می‌خواندم و دیگر، فقط عظمت فکر او نبود که مبهوتم می‌کرد.

ظرافت احساس و ژرف‌نگری و تیزبینی‌ مولانا، آن‌گاه که به دل و جان خود و به طور کلی انسان می‌نگریست، حیرت‌انگیز است و این، برای من که خود سودای چنین دانش و بینشی داشته و دارم، رشک‌برانگیز بوده و هست. و چگونه به او رشک نبرم وقتی می‌سراید "این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست؟" وقتی عالم را این گونه زیبا می‌بیند، نگارستانی سرشار از جلوه‌های جمال معشوق که غایت زیبایی است.

 

نوشتار ارسطو میرزایی از خود و رشکی که از مولانا می‌برد را می‌تواندی در بخش نقدحال مجله نگاه آفتاب بخوانید.

 

 

زمین برای ما راه‌هایی صعب و دشوار داشت و گاه بسیار آلوده و نفس‌گیر می‌شد. اما آسمان زندگیمان اغلب پر از ستاره بود، ستاره همچون محمدبلخی. از همان دوران کودکی مولانا نقش خویش بر خیال من زد؛ نقش در نقش با ایام حیات من نیز مثل بسیاری از هم‌نسلانم همراه شد. من با پنج مولوی زیستم. در کودکی با حکایات، در نوجوانی با حکمت‌ها، در جوانی با اجتماعیات، در میان‌سالی با معنویات، و دست آخر نیز با توشیحات...

No Internet Connection